رها كوچولورها كوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

رها عشق مامان و بابايي

دختري خانم دكتر مي شود

ديروز وقتي اومدم مهد دنبالت طبق معمول گفتي مامان تاب تاب آخه توي حياط مهد دوتا از اين تاب تاب كوچولوها گذاشته كه شما خيلي دوسشون داري يكم تاب تاب سوار شدي با هم از پله ها اومديم پايين سوار ماشين كه شدي گفتي مي خوام برم عقب توي صندليم بشينم و همين كار رو هم كردي خونه كه رسيديم هركاري كردم ناهار نخوردي آخه توي مهد يه خورده خورده بودي يكم هندوانه خورديم هنوز تمام نكرده بودي كه شروع كردي بهونه گيري كه خوابت مياد جديداً هم ياد گرفتي صندليتو ميذاري زير پات و مي گي مي خوام چراغها رو خاموش كنم ولي روشنشون مي كني و تا منم ميام خاموشش كنم گريه مي كني كه نـــــــــــــــــــــه خاموشش نكن خلاصه بالشت و زير اندازتو آوردم كه بخوابيم ولي هركاري كردم نخواب...
17 مهر 1391

شيطون بلا در ترامبولين

  پنجشنبه بابايي زودتر از هميشه اومد خونه كه هم بريم آزمايشگاه واسه چكاب جوجو و هم ازش عكس 4*3 بگيريم ولي به محض اينكه سوار ماشين شديم پلكهاي نازش با اون مژه هاي بلند مشكي روياييش روي هم افتاد . رفتيم آزمايشگاه واسه پذيرش هركاري كرديم بيدار نشد ما هم نا اميد برگشتيم نزديك ساحل بوديم كه خانم خانما از خواب بيدار شدند وقتي پارك باديها رو ديد شيطون هي مي گفت مامان اين چيه ؟ بپربپره ؟(ترامبولين) آخه شيطون بلا عاشق بپر بپره و تو خونه همش روي تخت و مبل بپر بپر مي كنه خلاصه كلي پريد و ذوق كردو خنديد .بعدم رفتيم چند تا بلوز و شلوار واسه فندق مامان خريديم و رفتيم خونه از وقتي كه دختري به دنيا اومده ما خيلي كم بيرون شام مي خوريم اول واسه اين...
17 مهر 1391

تولد ني ني خاله زهره

ني ني خاله زهره 4 شهريور به دنيا اومده بود ولي متاسفانه ما نتونستيم تا پنجشنبه بريم پيشش ظهر پنجشنبه من و رها و بابايي به سمت كازرون حركت كرديم كلي ذوق كردم وقتي ني ني رو ديدم تا مي گرفتمش تو بغل رها هم ميومد و مي گفت مامان خوابم مياد مي خوام بخوابم تو بغلت قربون دختر حسودم برم جمعه بعد از ظهرم يه سر رفتيم خونه پدر و شب برگشتيم بوشهر اينم عكس ني ني خاله زهره توبغل دختري ...
15 مهر 1391

شام دعوتي عمو عادل

صبح بابايي به عمو سامي زنگ زد كه واسه ناهار دعوتشون كنه ولي گفتند عمه ليلا غدا درست كرده و ما بعد از ظهر رو داريم مي ريم بعد از ظهر من و بابايي و رها رفتيم دكترآخه هم من هم رها جونم سرما خورده بوديم وقتي مي خواستم آمپول بزنم رها ازم كنده نمي شد بابايي بغلش كرد بردش ولي نزديك بود خودشو پهن كنه كف زمين نفهميدم چطوري آمپول زدم برگشتن رفتيم خونه عمه سميه همونجا عمو عادل رو مجبور كرديم به خاطر خونه اي كه خريده بهمون شام بده خلاصه به عمه ليلا و عمو سامي هم زنگ زد كه اونا هم واسه شام بيان رستوران رافائل كه پايين خونه ماست بازم طبق معمول رها شروع كرد به بي تابي من و بابايي هم گفتيم ما ميريم خونه و منتظر مي مونيم تا بقيه بيان كه يكي يكي مهمونا از راه...
25 شهريور 1391
1